تقليد هاي آيدا
آيدا امروز 10 ماهه هست و خيلي بازيگوش شده مادر بزرگش آرتورز داره و وقتي خودش و با روغن ماساژ ميده آيدا هم به اون نگاه ميكنه و اين كار رو انجام ميده هر كاري كه بكني تقليد ميكنه وقتي باباجون نماز ميخونه سرشو خم و راست ميكنه ...
نویسنده :
خاطره مامان آیدا
12:10
ياد گرفتن مطالب توسط دخمل گلم
از فروردين سال 90 كه خواستم خاطرات و كارهاي بازمزه گلمو بنويسم تا براش ماندگار شود و وقتي بزرگ شد از خواندن آنها لذت ببرد الان ايداي گلم ديگه همه رو ميشناسه و قتي ميگي بابا كو مامان كو نشون ميده خاله جونش و مي ترسونه و با هر آهنگي كه خاله جون صدات ميكنه تو هم جواب مي دي عزيز دلم خيلي شيرين و خواستني شدي هر دفعه كه ميرم بازار برات لباس و وسايل ميگيرم امروز دير اومدم كارخونه و وقتي بردم پيش مامان جون كلي پشت سرم گريه كردي آخه وقتي صبح ها مي آم سر كار تو خوابي عزيز دلم مامان جون ميگه امروز باهاش قهر كردي آره شيطون من مجبورم تو رو بذارم پيش اون چون بايد كار كنم بزرگ كه شدي خودت درك ميكني كه من به خاطراينكه تو در آينده در رفاه بيشتري زندگي ك...
نویسنده :
خاطره مامان آیدا
12:09
اولين ها
از٨ ماهگيت شروع كردي به رقصيدن و مجلس گرمي و خودشيريني. ميدونم كه اين اداها را از خاله جون ياد گرفتي . با هر آهنگي هم مدل رقصتو عوض ميكني. ...
نویسنده :
خاطره مامان آیدا
12:09
١٠ ماهگي آيدا جونم
اصلا باورم نميشه كه دختر كوچولوي من تا يك سالگي فاصله اي نداره فندق من كه خيلي ريزه و ضعيف بود و كلي نگران بزرگ كردنش بودم حالا به سرعت برق 10 ماه رو پشت سر گذاشته وداره وارد 11 ماهگي شده چقدر زود گذشت اين همه عاشقي با تو د ذ د ئو دئ زردديدديميذييديذئ فدات بشم ماماني خط بالايي رو تو خودت تايپ كردي منم حيفم اومد پاكش كنم اينم عكس10 ماهگيت اينم صبح كه زود ميخواستيم بريم پيش مامان جون چون بابا هم كار داشت ...
نویسنده :
خاطره مامان آیدا
12:09
مرور خاطرات
چه زود گذشت داشتم خاطرات سال قبل رو مرور ميكردم چقدر براي اومدن دخترم عجله داشتم چقدر دلتنگ و دل نگرونش بودم براي لحظه لحظه بودن با اون نقشه ميكشيدم نميدونستم چطور بايد باهاش رفتار كنم نميدونستم ميتونم هم از پس كار و هم بچه داري بر بيام ياه نه ؟ وقتي براي اولين بار بغلت كردم چقدر برام قشنگ بود اين حس و موجودي كه در اغوشم ارام خوابيده بود كه از وجود خودم بود همه روزها به همون سرعت قبل گذشتن و حالا دخترم 10 ماه و 16 روز از تولدش گذشته ديگه چيزي به يك سالگيش نمونده همه اون استرس ها و اضطرابها از بين رفته و بي خوابي ها قابل تحمل شده ديگه بزرگ شده و ه...
نویسنده :
خاطره مامان آیدا
12:09
قدرداني و تشكر از عزيزترين كساي زندگيت
سلام دونه انارم، سلام ماه شب تارم، امروز خیلی دخمل شلوغی شده بودی مامان جون كه اين طور مي گفت گلم من حالا ميخوام برات از كسايي بگم كه وقتي ماماني سر كار هست و حتي تو خونه هم بيشترين زحمت تو رو ميكشن اول از همه مامان جون كه بيشترين زحمت تو به عهده اون هست و وقتي هم كه خونم و تو تلفن ميگم مامان جون آيدا ، آيدا اصلا حوصله نداره زود خودشو ميروسونه يادت باشه وقتي بزرگ شدي حسابي تلافي كني بعدش هم خاله جون بلا كه همش تو رو قلقلك ميده و تو از حال ميري بعد هم باباجون و دايي جون يادات باشه عزيز دلم كه وقتي بزرگ شدي حتما تلافي كني علي الخصوص زحمت هاي مامان جون و ...
نویسنده :
خاطره مامان آیدا
12:09
دل تنگي هايم براي آيدا گلي
بعضي وقتها سره كار دلم برات يه ذره ميشه... براي حرف زدنت... حركت چشم و ابرو و دستات موقع حرف زدن، ....كه البته همگي به سبك نوزاد 10 ماهه هست و پشيمون مي شم كه ديشب كه داشتي حرف ميزدي و جيغ ميكشيدي (اد بد بابا ما ما و............) چقدر دلم ميخواست دو دقيقه ساكت ميشدي!!!وبهت ميگفتم ايداي ناز من ساكت امروز اعصاب ندارم ها خدايا حالا حتما ميگي چقدر تو عجيبي موجود دوپا!!! تكليفت با خودت هم مشخص نيست نه!!! ... نميدوني كي بايد از چيزي خوشت بياد و كي نه كي بايد نارحت بشي و كي خوشحال و كي بايد داد بكشي و كي آروم باشي و....................... من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی !...
نویسنده :
خاطره مامان آیدا
12:08
هميشه آيداي نازم
ازخدا می خوام هر روز صبح که از خواب پا می شی شیرین تر از صبح روز قبل باشی عسلکم این روزها خیلی شیطون شدی دلت می خواد به همه جا سرک بکشی و زود زود هم حوصلت سر می ره تندی مامانی رو صدا میکنی و با اون دستهایی خوردنیت می خوای که بغلت کنم من هم که طاقت ندارم تندی بغلت ميكنم و يه ماچ از گونه ات ميگيرم اين روزا با شروع شدنه هر نوع آهنگي کمرت را قر می دادی و می رقصیدی به طرز خنده داری من و بابا دوستت داریم گل آرزوی ما . دخملكم ديگه كم كم وارد 11 ماهگي شده و تو این مدت کلی کارهای جدید می کنی اول اینکه خیلی راحت سینه خیز البته دنده عقب می ری و زود خسته ميشي ميخواي بلند شي بشنيني دوم ...
نویسنده :
خاطره مامان آیدا
12:08
امان از دست دندون در آوردن
دخملي گلم چی شده مامانی چند شبه تا صبح بیقرار بودی و اشک ریختی و ما هم از ناراحتی تو ناراحت شدیم عزیزم کاشکی با اون زبون کوچولوت و با اون صدای قشنگت می تونستی به مامانی و بابایی بگی که چی تو رو ناراحت میکرد که این همه اشک ریختی عزیز دلم. من و بابایی هر کاری میکردیم که تو احساس راحتی کنی ولی باز گریه و بیقراری می کردی من گفتم نکنه یک حشره کوچولو نامرد این جوجو رو گاز گرفته، بابایی میگفت شاید خواب بد می بینه كه بالاخره مامان جون گفت نه داره دندون در مياره امروز با دكترت تماس ميگيرم تا بريم پيشش ماماني شايد يه دارويي چيزي بده تا بخوابي اخه خيلي اذيت شدي تاريخ شنبه 31 ارديبهشت 1390 ...
نویسنده :
خاطره مامان آیدا
12:08